توی کافه نشستهام. صدای همهمهی مهمانان دور میزهای چوبی توی سرم میچرخد. دستانم را روی میز میگذارم و با دستهی لیوان قهوهام ور میروم. چشمهایم از سقف کافه به کنج دیوارها سُر میخورد. کسی اسم تو را بلند صدا میزند. لیوان قهوهام از روی میز بلند میشود. کج میشود و روی میز میریزد. دانههای قهوه سرازیر میشوند روی میز و میچرخند و روی زمین میافتند. هر کدام در زمین فرو میروند و جوانه میزنند. کف کافه پر از جوانههای قهوه است. کسی اسم تو را دوباره صدا میزند. چشمانم را میبندم. به دیوار اتاقم تکیه دادهام و کسری از پنجره را باز کردهام. دود سیگار از پنجره به بیرون فرار میکند. من اما کنار
بخاری دراز کشیدهام. به عکسات نگاه میکنم.اتاقم را سیل میبرد... مستر من...
ما را در سایت مستر من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2lvl4n4 بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 9:43